بخت و اقبال
روزی روزگاری از روزگاران قدیم و در زمان های دور، در همین حوالی
مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود او ادعا میکرد "که بخت
با من یار نیست" چرا که شانس من خوابیده و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من
هم هم بهبود نمی یابد.
پس نزد پیر خردمندی رفت تا او را راهنمایی کند پیر چون اصرار او را دید وی را پند
داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. تا بقول
خودش بفهمد که چرا شانسش همیشه خواب است و چکار باید بکند تا او از خواب برخیزد.
او برای خود توشهای برداشت و عازم شد رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز
به گرگی رسید. گرگ که بی حال به نظر میرسید پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس
تواناست
گرگ گفت: میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟ و
نمی توانم شکاری برای خود پیدا کنم؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد پس به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار
در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد کجا می روی ؟
مرد جواب داد: پی بختم میروم.
کشاورز گفت: می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست
ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی
رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه
آماده برای جنگ. چرا که جنگ برای آن سرزمین تمامی نداشت.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید: ای مرد این جا چکار می کنی و به کجا می روی؟
مرد جواب داد: من از راه دور میآیم و می روم نزد جادوگر تا بختم را بیدار
کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت: ای مرد برای من از او بپرس که چرا من همیشه در وحشت دشمنان
بسر می برم، ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم و با ثروت بسیار و سربازان شجاع
تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟
مرد خوب به حرف شاه گوش کرد پس اجاز گرفت تا به راه خود ادامه دهد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت
و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت :از امروز
بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبودهای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.
شاه اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.
مرد خنده ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را
اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم
جفت و جور کرده است!
و رفت... تا به شهر دهقانان و کشاورزان رسید به دهقان گفت: وصیت پدرت درست
بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین
گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند
زیست.
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم
که نصف این گنج از آن تو می باشد. تا تو هم خوشبخت شوی.
مرد خندهای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج
نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و
جور کرده است!
و رفت... تا که به جنگل سرسبز و گرگ رسید گرگ پیر هم از خواست تا آنچه بر او گذشته را برایش تعریف کند مرد قصه ما تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
بله دوستان! شما هم اگر جای گرگ بودید چکار می کردید؟
درست است! گرگ کمی فکر کرد و با خود اندیشید که دیگر کودن تر و تهی مغز از این آدم
از کجا پیدا کنم ؟ پس هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت
قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
دیوانگی است قصهی
تقدیر و بخت نیست
از نام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
در آسمان علم، عمل برترین پر است
در کشور وجود هنر بهترین غناست