زندگینامه حضرت موسی(ع)
https://www.instagram.com/cnhamid.ir
www.CnHamid.ir
زندگینامه حضرت موسی(ع)
سالها پیش در سرزمین مصر فرعون حکومت میکرد. او پادشاهی ظالم و ستمگر بود و مردم بنی اسرائیل را آزار و اذیت میکرد. یک شب او خواب وحشتناکی میبیند.
صبح خوابش را برای کسانی که خواب راتعبیر میکنند تعریف کرد. آنها بعد از مدتی فکر کردن گفتند: به زودی پسری از بنیاسرائیل به دنیا خواهد آمد که حکومت شما را سرنگون میکند. فرعون بسیار ترسید به همین دلیل به سربازان خود دستور داد هر پسری را که در میان بنیاسرائیل به دنیا میآید بکشند.
به خاطر سختگیری های فرعون و سپاهیانش، یکی از زنان بنیاسرائیل که پسری به دنیا آورده بود، برای نجات بچهاش، او را توی سبدی گذاشت و به رود نیل انداخت. آسیه زن فرعون، زمانی که بچه را در آب دید آن را از آب گرفت و با خود به قصر برد و چون خودش بچهای نداشت از شوهرش فرعون خواست تا او را به جای بچهی خودشان بزرگ کنند. اما فرعون راضی نمیشد.
چون میدانست این پسر از بچه های بنی اسرائیل است و خانوادهاش از ترس سربازانش او را به آب انداختهاند. اما آسیه آنقدر اصرار کرد تا بالاخره فرعون راضی شد بچه را پیش خودشان نگه دارند. آنها اسم او را موسی گذاشتند. زن فرعون به دنبال زنی میگشت که بتواند به موسی کوچک شیر دهد خواهر موسی که شاهد این اتفاقها بود مادر موسی را به آنها معرفی کرد و باعث شد که مادر موسی به فرزندش برسد.
موسی در قصر فرعون بزرگ شد و هر روز ظلم و ستم فرعون را به مردم بنیاسرائیل میدید و هر روز بیشتر از فرعون بدش میآمد.
موسی با اینکه در قصر فرعون زندگی خیلی خوب و راحتی داشت اما از دیدن ظلم و ستم فرعون و مامورانش به مردم بنیاسرائیل خیلی ناراحت میشد. او که حالا جوانی زیبا و قدرتمند شده بود و بسیار مهربان و با ایمان بود، نمیتوانست این رفتار را تحمل کند. یک روز که موسی در کنار رود نیل قدم میزد، یکی از افراد فرعون را دید که پیرمرد ضعیفی را کتک میزد.
پیرمرد از موسی کمک خواست. موسی جلو رفت و از مامور خواست تا پیرمرد را کتک نزند. اما وقتی دید مامور به حرفش گوش نمیکند خیلی ناراحت و عصبانی شد و مشت محکمی به او زد. با همان ضربه، مامور فرعون به زمین افتاد و مرد. یکی از ماموران این ماجرا را دید و به فرعون خبر داد.
فرعون دستور داد موسی را دستگیر کنند. اما موسی از شهر فرار کرده بود. او یک هفته در بیابان راه رفت تا اینکه به چاهی در نزدیکی مداین رسید. همانجا نشست تا کمی استراحت کند.
در همین وقت، دو دختر جوان به نزدیک چاه آمدند تا به گوسفندهایشان آب بدهند. موسی که دید آنها به تنهایی نمیتوانند از چاه آب بکشند، به آنها کمک کرد و به گوسفندهایشان آب داد. این دو دختر، فرزندان پیامبر خدا شعیب بودند. آنها وقتی به خانه برگشتند ماجرا را به پدرشان گفتند و از قدرت و مهربانی موسی تعریف کردند.
شعیب به دختر بزرگش گفت برو و آن جوان را به خانه بیاور. دختر پیش موسی رفت و گفت پدرم به خاطر کمکی که به ما کردید، میخواهد از شما تشکر کند. موسی به خانه ی شعیب رفت و به او گفت: " به خاطر کمکی که به فرزندانم کردی و به خاطر این که جوان پاک و با ایمانی هستی یکی از دخترانم را به همسری تو میدهم. در عوض تو ده سال برای من چوپانی کن."
موسی قبول کرد. ده سال از این ماجرا گذشت. موسی تصمیم گرفت به همراه خانوادهاش به مصر برگردد. آنها چندین روز در میان بیابان راه رفتند تا اینکه یک شب به کوه سینا رسیدند. هوا خیلی سرد بود. موسی روی کوه آتشی دید و به خانوادهاش گفت: " من به آنجا میروم تا برای شما آتش بیاورم. "وقتی به کوه رسید از آتش صدایی بلند شد: "ای موسی! من پروردگار تو هستم و تو را به پیامبری انتخاب کردم." موسی خیلی ترسیده بود. صدا دوباره به او گفت: "عصایت را بینداز."
موسی عصایش را انداخت و با تعجب دید که عصا تبدیل به اژدهای وحشتناکی شد. موسی خواست فرار کند که صدا دوباره گفت:" نترس دم اژدها را بگیر." موسی گرفت و این بار اژدها تبدیل به عصا شد. بعد خداوند گفت:" دستت را به زیر بغلت ببر. " موسی همین کار را کرد. وقتی دستش را بیرون آورد، دستش مثل ستارهای میدرخشید. خدا گفت: "موسی تو پیامبر من هستی و باید به مصر بروی و مردم را از ظلم و ستم فرعون نجات دهی و از آنجا بیرون بیاوری." موسی با خوشحالی از کوه پایین آمد و پیش خانوادهاش برگشت و آنها را به مداین پیش شعیب فرستاد و خودش به تنهایی به طرف مصر رفت . وقتی به مصر رسید به خانهی مادرش رفت و چند روز آنجا ماند. بنیاسرائیل به او ایمان آوردند و از این که خدا برای نجاتشان پیامبری فرستاده خوشحال شدند. بعد از چند روز خدا به موسی فرمان داد:" همراه برادرت هارون به قصر فرعون برو و او را به پرستش خدای یکتا دعوت کن."
موسی همراه برادرش به قصر فرعون رفت. فرعون وقتی موسی را دید، زود شناخت. موسی به او گفت:
"خدا من را به پیامبری خودش انتخاب کرده و از من خواسته تو را به اطاعت او دعوت کنم." اما فرعون قبول نکرد و گفت: "اگر راست میگویی معجزهای به ما نشان بده تا حرفت را قبول کنیم." موسی عصایش را روی زمین انداخت و عصا تبدیل به اژدهایی وحشتناک شد. همه ترسیدند و فرار کردند. بعد موسی دم اژدها را گرفت و اژدها تبدیل به عصا شد. سپس دستش را زیر بغلش برد و بیرون آورد، دستش مثل ستاره میدرخشید. فرعون با خودش گفت: "نکند مردم به او ایمان بیاورند." پس گفت: "تو جادوگری و میخواهی با جادویت حکومت من را از بین ببری. اگر راست میگویی با جادوگران ماهر من مبارزه کن." موسی قبول کرد و روزی را برای این کار مشخص کردند. آن روز فرعون هفتاد و دو جادوگر آورده بود که همه در کارشان ماهر بودند. موسی به آنها گفت:" اول شما جادویتان را نشان دهید." آنها طنابهایشان را روی زمین انداختند و طنابها به شکل مار در آمدند. بعد موسی به دستور خدا عصایش را انداخت، عصا اژدها شد و همهی مارها را خورد. همهی جادوگران فهمیدند که کار موسی جادو نیست و به خدای یکتا ایمان آوردند. اما فرعون قبول نکرد و باز هم به آزار و اذیت بنیاسرائیل ادامه داد، تا اینکه بنیاسرائیل پیش موسی رفتند و گفتند: " ما از دست فرعون خسته شدهایم. او ما را خیلی اذیت میکند. تو باید به ما کمک کنی."
موسی پیش فرعون رفت و گفت:"من میخواهم مردم را از اینجا ببرم اگر قبول نکنی تمام رود نیل را پر از خون میکنم."
ملخها همه جا را خراب کردند و تنها گیاهانی که از تگرگ سالم مانده بودند را هم خوردند. اما فرعون باز هم قبول نکرد. این بار موسی دستش را به طرف آسمان دراز کرد و همه شهر به غیر از خانههای بنیاسرائیل مثل شب تاریک شد. تاریکی هوا سه روز طول کشید.
بالاخره فرعون دید مقاومت در برابر موسی بیفایده است. بههمین دلیل از او خواست به قصر بیاید و به او گفت:" از این شهر برو و دیگر هیچ وقت برنگرد. چون اگر برگردی حتماً تو را میکشم. هر چیزی را هم که میخواهی با خودت ببر." موسی خوشحال شد و از قصر بیرون رفت تا خبر را به بنیاسرائیل بدهد. بنیاسرائیل از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خد ا را شکر کردند و بعد آماده ی سفر شدند.
موسی گفت:" وسایلتان را بردارید تا از شهر بیرون برویم." و همان روز بود که موسی و قوم بنیاسرائیل از مصر بیرون رفتند و در راه به رود نیل برخورد کردند و به اذن خدا رود نیل شکافته شد وقوم بنیاسرائیل ازداخل رود عبور کردند و فرعون و سربازانش که به دنبال آنها آمده بودند تا آنها را به مصر برگردانند، در رود نیل غرق شدند. این سزای کسانی است که به خداوند یکتا ایمان نمیآورند و به دیگران ستم می کنند.