#دنگ
آفرینندهٔ جهان چون به خلقت زن رسید دید آنچه مصالح سفت و سخت برای خلقت آدمی لازم است در کار آفرینش مرد به کار رفته و دیگر چیزی نمانده. در کار خود واله گشت و پس از اندیشهٔ بسیار چنین کرد: گِردیِ عارض از ماه، و تراش تن از پیچک، و چسبندگی از پاپیتال، و لرزش اندام از گیاه، و نازکی از نی، و شکوفایی از گل، و سبکی از برگ، و پیچ و تاب از خرطوم پیل، و چشم از غزال، و نیش نگاه از زنبور عسل، و شادی از نیزهٔ نور خورشید، و گریه از ابر، و سبکسری از نسیم، و بزدلی از خرگوش، و غرور از طاووس، و نرمی آغوش از طوطی، و سختی از خاره، و شیرینی از انگبین، و سنگدلی از پلنگ، و گرمی از آتش، و سردی از برف، و پرگویی از زاغ، و زاری از فاخته، و دورویی از لکلک، و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و از او زن ساخت و به مردش سپرد.
پس از هفتهای مرد نزد خدا آمد و گفت:
«خدایا! این موجودی که به من دادهای زندگی را بر من تباه کرده. پیشهاش پرگویی است. هیچگاه مرا به حال خود وانمیگذارد، آزارم میدهد، میخواهد همیشه نوازشش کنم، میخواهد همیشه سرگرمش سازم، بیخود میگرید، تنها کارش بیکاری است. آمدهام اورا پس بدهم، زیرا زندگی با او برایم امکانپذیر نیست. او را از من بازستان.»
خدا گفت: «باشد.» و زن را پس گرفت.
پس از هفتهای دیگر دوباره مرد نزد خدا شد و گفت: «خداوندا! میبینم از زمانی که او را به تو پس دادهام تنهای تنها شدهام به یاد می آورم چگونه برایم آواز میخواند و میرقصید، از گوشهٔ چشم به من مینگریست، با من بازی میکرد و به تنم میچسبید. خندهاش گوشنواز بود، تنش خرم، و دیدارش دلنواز. او را به من باز پس ده.»
خداوند گفت: «باشد.» و زن را به او پس داد.
پس از سه روز، دیگر بار مرد نزد خدا شد و گفت: «خدایا! نمیدانم چگونه است، اما من به این نتیجه رسیدهام که زحمت او بیش از رحمت اوست. پس کرم کن و او را از من باز پس گیر.»
خدا گفت: «دور شو! هر چه گفتی بس است! برو با او بساز.»
مرد گفت: «اما با او زندگی نتوانم کرد!»
خدا گفت: «بی او هم زندگی نتوانی کرد!»
آنگاه به مرد پشت کرد و دنبال کار خود رفت.
مرد گفت: «چه بایدم کرد؟ نه با او توانم زیست، نه بی او!»
داستان کهن هندی
مترجم #صادق_چوبک
@nevisandbdonya